"این شعر نیست این خود منم"
بغض غریبی در میان بیتها جاری است، میفهمی؟
وقتی اسیر غصه ای، لبخند اجباری است، میفهمی؟
آبیترین بودم میان وسعت چشمت، ولی حالا
پرپر زدن در این قفس از روی ناچاری است میفهمی؟
وقتی که در رویای من قاب تو خالی شد ندانستم
تصویرهای زندگی، کابوس بیداری است! میفهمی؟
من با تو هستم تا همیشه، تو بدون من... نه ممکن نیست
این عشق بی فرجام هم نوعی خودآزاری است، میفهمی؟
تا سد شدی، بر اشتیاق روزهای رفته از دستم
دریای پشت پلکها، دیوان اشعاری است، میفهمی؟
شوری به پا کن در میان دفترم موجی خروشان باش
وقتی نباشی هر غزل هر واژه تکراری است، میفهمی؟
من روزهی دلتنگی ام را با تبسمهای تو وا میکنم
پس " رَبَنّایَت " را بخوان، هنگام افطاری است، میفهمی؟
نظرات شما عزیزان: